مقدمه
روزی که دخترم قرار بود به دنیا بیاید، نزدیک بود. کار زیادی برای انجام دادن نداشتمم اما صبر کردم. یک روز دیگر گذشت. من نمی توانستم روی کار تمرکز کنم. یک روز دیگر، و سپس دیگری. نمیتوانستم بنویسم، کلمات من مسدود شده بودند. نمیتوانستم بخوابم . یکی دیگر و دیگری . وقتی سعی می کردم کتاب بخو انم، توجهم سرگردان بود. یکی دیگر، دیگری، دیگری.
داستانی از شطرنج
نمیتوانستم شطرنج بازی کنم – یا نباید شطرنج بازی میکردم، اما کردم .
من خیلی بد شطرنج بازی کردم. این عادت من بود که هر شب یک بازی سریع 30 دقیقه ای انجام دهم. من به ندرت یک روز را از دست می دادم. معمولا زمانی که تمرکز میکردم سعی میکردم بازی کنم ، وقتی توانستم ساعتی ذهنم را خالی کنم و به هیچ چیز غیر از کاتالانز فکر نکنم، ولی من حتی میخواستم بازی حرکات سریع انجام دهم ، در حالی که در حال پر کردن داستانی درباره ضرب العجل بودم ، یا در حالی که مشغول بازی با تلفنم بودم در زمانی که در هواپیما منتظر بودم تا پرواز کند، یا، یک بار، در ویمبلدون در داخل مرکز دادگاه.

ایده پشت این بازیهای سریع، ساده بود : شطرنج من با نظم و انضباط روزانه بهبود مییافت . تمرینات و تاکتیکهایی که من انجام دادم، آموزنده بود، اما آنها جایگزین چیز واقعی نبودند. من برای ایجاد تجربه به فشار زمانی نیاز داشتم . من نیاز داشتم بفهمم که چه گزینه ای برای سبک من مناسبتر است و بهترین راه برای انجام این کار ، امتحان کردن مراحل مختلف طی یک دوره پایدار بود . برای این موضوع، من نیاز به کشف سبک خودم داشتم.
سعی کردم با e4 بازی کنم، بعد به d4 سویچ کردم. من نجدورف را بازی کردم . من نجدروف بازی کردم. جرات کردم گرانفیلد را بازی کنم. من اسکاچ و کاتالان را امتحان کردم و و جرات کردم حریفانم به من بنونیس بدهند.
هر روز، بعد از اینکه بازی من تمام می شد ، زمانی را صرف آنالیز بازی هایم می کردم. من به کتاب های شطرنج مراجعه می کنم تا از خطوط توصیه شده و دلسردکننده مختلف استفاده کنم. گاهی اوقات، من این را در صفحه شطرنج واقعی انجام می دهم و زمانی که تحلیل خودم را انجام دادم، موتور تحلیل کامپیوتری را اجرا می کنم تا ببینم چه کاری را خوب انجام داده و در کجا اشتباه کردهام . این کم و بیش موثر بود. بازی من در حال بهبود بود، اگر نه به طور پیوسته ، ولی در تناسب بود و شروع شد . ردهبندی آنلاین من خیز بر می داشت ، بر می گشت و سقوط می کرد، . اما مطمئن بودم که اگر به کارم ادامه میدادم، باز هم ترقی می کردم و همین طور هم شد . من با چند تا از گشایش های مختلف راحت بودم، تشخیص دادم که خطوط کجا هوشیار کننده و در کجا خسته کننده شدند . من شروع به دیدن الگوهای مشخص و هماهنگی مهره ها کردم . من در زمان، بازی های زیادی از دست دادم، اما در پرداختن به ساعت ، مخصوصا در اوایل بازی، شروع به بهتر شدن کردم، زمانی که می توانستم به جای آن که زمان را برای محاسبه از صفر انتخاب کنم به نظریه گشایش متکی باشم. (حداقل وقتی که تئوری گشایش رو به یاد میاوردم که مسلما بندرت اتفاق میافتاد )
من برخی از بزرگترین نقاط ضعفم را شناسایی کردم (حافظه بد من ، علاقه من به هدر دادن زمان ، به وحشت انداختن، عادت من در محاسبه مسیر تا پایان… من می توانستم ادامه دهم)، من به دنبال راههایی برای به حداقل رساندن آنها بودم، اگر کاملا بر آنها غلبه نکنم .

همانطور که تاریخ موعد تولد نزدیک می شد،، نمایش بازی خودم را بدتر و بدتر می دیدم .شروع به نوسان کردم. شب ها را یکی پس از دیگری از دست می دادم. به روشهایی که همیشه می باختم, باختم و راههای جدیدی برای باختن ابداع کردم . بعضی وقت ها از گشایش ها شسکت می خوردم. گاهی اوقات، من می توانستم راه خود دزدکی برای بالا بردن یک پیاده طی کنم، و یا روی یک صف خطرناک اعمال فشار کنم. گاهی اوقات من حتی می توانم یک مهره کامل داشته باشم. اما عادتم به حرکات کند، تباه کردن موقعیت خوب و قربانی کردن فیلم، بدتر و بدتر شد . تعدادی از بازی ها جشنواره وحشت بودند، نمایش های دیدنی از بیعرضگی همه جا بودند. به عنوان مثال، یک مثال زمانی بود که حریف من مات را از دست داد – دوبار- فقط برای اینکه یک اسب به من بدهد (و به خاطر اشتباه خودم، تقریبا دو اسب). قبل از اینکه بتوانم از برتری خودم استفاده کنم ،در هر حال، من اسب را پس دادم، و منجر به سرخوردگیم شد و به همین زودی شکست خوردم و یک سری حرکت وحشتناک انجام دادم . من بالاخره تسلیم شدم وقتی که رقیبم با یک حرکت شاه و وزیرم را به خطر انداخت .
من ترسو بودم. اعتماد به نفسم پایین آمده بود. روحیه من بدتر شده بود. شطرنج من واقعا پیشرفت نکرده بود. در حقیقت ،من داشتم عادات بد را تقویت میکردم . بدتر از آن، دیگر از آن لذت نمی بردم. روزها میگذشت و مغز من در جای دیگر مشغول بود. بالاخره ، یک حقیقت سخت را پذیرفتم : بعضی وقتها بهتر است استراحت کنیم .شطرنج برای قرن ها بوده است. وقتی آماده بودم که به آن برگردم ، آنجا خواهم بود .
این کار مرا از انجام تاکتیک های شطرنج متوقف نکرد، وقتی که داشتم به زایشگاه می رفتم. درد موج میزد. سعی کردم توجه خود را به آن شاه سرگردان کوچک که روی صفحه بود متمرکز کنم . همان طور که تایمر فعال شده بود و منتظر من بود تا اسب خود را حرکت دهم، دقیقه ها را بین انقباضات شمارش کردم. هر دقیقه انگار چند ساعت است، ساعتها زندگی بود. 11 بعد از ظهر بود ، بعد 12. باید سعی داشتم بخوابم . البته میدانستم که ماهها و سال ها طول خواهد کشید قبل از اینکه شب دوباره بخوابم. در عوض من رخ ها و وزیر ها را در کیسه می انداختم.
بیشتر تاکتیک ها را از دست دادم، درست مثل این بود که بیشتر بازیهای خودم را از دست داده بودم . شاید تقریبا همه آنها را. یادم نمیاید آن شب رنکنیگم چه مقدار افت کرد ، اما خیلی زیاد بود . چند هفته بعد، کل تاریخچه تاکتیک هایم را پاک کردم، مصمم شدم از اول شروع کنم . اما در آن شب به خصوص وقتی درد زایمان داشتم ، نمیتوانستم به چیزی بیشتر از یکی دو حرکت پیش رو فکر کنم . من فقط ثانیهها را میشمردم ، مهرهها را حرکت میدادم و خیلی بی پروا، هر کاری که از دستم بر میامد انجام میدادم، . تا جایی که بتوانم که ذهنم را از هر چیزی که در حال اتفاق افتادن بود دور نگه دارم.

چیزی که اتفاق میافتاد غیرممکن بود که بیش از آن نادیده اش بگیرم . صبح روز بعد، بچه کوچولو نق نقویم را نگه داشتم. و برای یه لحظه کوتاه ذهنم دوباره تبدیل به شطرنج شد .
او پادشاه من است، همان طور که او را بغل کردم اوا را شستم و داخل جعبه گذاشتم . او مهمترین چیز است. من هر کاری که در توانم باشد انجام خواهم داد ، من همه چیزم را فدا میکنم تا از او حمایت کنم و از او دفاع کنم .
و بعد باخود گفتم : او مثل یک سرباز پیاده خواهد بود و قدم به قدم جلو می رود. سپس او به یک اسب تبدیل میشود، این طرف و آن طرف میرود ، دور خود چرخ می زند و غلت می خورد. بعد یک فیل، بیش از پیش ، جرات چیزهای تازه و دور از دسترس را می کند. یک روز ، او مثل یک قلعه بود : قوی، محکم، نیرومند، حرکت مستقیم و درست، می دانست اکنون چه چیزی درست است و بهتر است چه چیزی کنار گذاشته شود.
و بالاخره ، یک وزیر.
او روی شکم من قرار گرفت و سر کوچکش را روبه روی من گذاشت، قلب هر دوی ما به سرعت میتپید. بله ، به خودم فکر کردم . او این توانایی، گستره و قدرت را دارد.